ترس مرد فرزانه - کتاب دوم از مجموعه سرگذشت شاهکش (بسته‌های حامی)

menuordersearch
paradigmstore.ir
سبد خرید شما خالی است !
تومان
سبد خرید
دسته بندی کالا ها
پیشنهاد ما
ترس مرد فرزانه - کتاب دوم از مجموعه سرگذشت شاهکش (بسته‌های حامی)
 share network
بسته حامی ۱
بسته حامی ۲
بسته حامی ۳
بسته حامی ۴
بسته حامی ۵
...
(0)
(0)

ترس مرد فرزانه - کتاب دوم از مجموعه سرگذشت شاهکش (بسته‌های حامی)

بسته حامی ۵ - موجودی: 1000000

رنگ و مدل کالا
بسته حامی ۱
بسته حامی ۲
بسته حامی ۳
بسته حامی ۴
بسته حامی ۵
تعداد
+
_
عدد موجود
0
20,000 تومان

توضیح و ویژگی های مهم

سپیده، در حال آمدن بود. مهمانخانه سنگ‌مسیر در سکوت بود، و آن سکوتی از سه بخش بود. واضح‌ترین بخش آن، از انعکاسی بی‌صدا و گسترده بود که از فقدان چیزهایی که نبودند، ناشی می‌شد. اگر توفانی بود، قطره‌های باران به پیچک‌های سِلاس پشت بار میخانه برخورد می‌کردند و پخش می‌شدند. رعد، سکوت را می‌شکست و می‌لرزاند، و آن را همانند برگ‌های ریزان پاییزی در امتداد جاده دنبال می‌کرد. اگر مسافرینی در اتاق‌هایشان در جنبُ‌جوش بودند، سکوت را همانند رؤیاهای ساییده و نیمه فراموش شده، به بیرون می‌راندند. اگر موسیقی‌ای بود… اما نه، البته که موسیقی‌ای نبود. درواقع هیچ کدام این چیزها نبود. بنابراین سکوت باقی ماند. داخل مهمانخانه سنگ‌مسیر، مردی تیره‌مو درِ پشتی را به آرامی پشت سرش بست؛ درون سیاهی عمیق به راه افتاد؛ قدم در آشپزخانه نهاد؛ مسیر میکده را پیمود؛ و به زیرزمین رفت. به آرامی، مطابق با تجربه طولانی‌اش از کفه‌های شل چوبی که ممکن بود زیر وزنش غژغژ کنند اجتناب کرد. هر قدم آهسته‌اش، تنها صدای تَپ ضعیفی روی زمین ایجاد می‌کرد. با این کار، سکوتی کوچک و نهان را به سکوت منعکس بزرگ‌تر اضافه کرد. دو سکوت با هم آمیزه‌ای از نوعی آلیاژ ایجاد کردند. نوعی از کانترپوئن. سکوت سوم، به سختی قابل تشخیص بود. اگر به مدت کافی گوش می‌سپردید، ممکن بود بتوانید در سرمای پنجره شیشه‌ای، و یا دیوارهای گچی اتاق مهمانخانه‌دار، آغاز به احساس آن کنید. آن سکوت، درون صندوقچه تیره، در پای تختی سفت و باریک بود، و در دستان مردی بود که روی آن بی‌حرکت دراز کشیده و به اولین بارقه‌های رنگ‌پریده نور سپیده‌دم نگاه می‌کرد. مرد، موهایی قرمز خالص داشت؛ قرمز به مانند شعله‌های آتش. چشمانش تیره و دور بود و مانند کسی دراز کشیده بود که خیلی وقت بود امید به خوابیدن را از دست داده باشد. سنگ‌مسیر، از آنِ او بود؛ چنانکه سکوت سوم از آنِ او بود. و این شایسته بود، چراکه از میان سه سکوت، بزرگ‌ترین‌شان بود و سکوت‌های دیگر را در خود نگه می‌داشت. عمیق و گسترده بود، همچون پایان پاییز؛ و سنگین بود، همچون سنگ بزرگ و صیقل خورده‌ای از رودخانه. این صدای مردی بود که همچون گلی چیده‌شده در انتظار مرگ بود.

سوالی دارید؟

برای مشاوره با شماره 09118568218 تماس بگیرید
عنوان جدول
دسته‌بندیرمان بلند، فانتزی، جادویی، حماسی
ناشرDAW
نویسندهپاتریک راثفوس
مترجمعلیرضا اصغرزاده
شکل کتابPDF

فصل آغازین تا ۹

۱۴۸ صفحه


بخش زیادی از زندگی دوره جوونی من برای تلاش به ورود به دانشگاه سپری شد. حتی قبل از اینکه دسته من کشته بشن هم دلم می‌خواست وارد اونجا بشم؛ قبل از اینکه بفهمم چندریَن چیزی بیش‌تر از داستان دور آتیش شبانه‌ست؛ قبل از اینکه جستجوم رو برای پیدا کردن اِیمیر شروع کنم.
فکر می‌کردم وقتی که به اونجا برم، وضعیت آسون می‌شه، جادو یاد می‌گیرم و به جواب همه سؤالاتم می‌رسم. فکر می‌کردم همه چیز به سادگی کتابای قصه راحته.
و ممکن هم بود که باشه؛ اگه استعداد ذاتی نداشتم که برای خودم دشمن بسازم یا دردسر درست کنم. تنها چیزی که می‌خواستم این بود که به موسیقیم بپردازم و به کلاس‌هام برم و به جواب‌هام برسم. هر چیزی که می‌خواستم توی دانشگاه بود. تنها خواسته من این بود که اونجا بمونم.

فصل ۱۰ تا ۲۱

۱۳۹ صفحه


آرشیو، یک خزانه نبود که از کتاب‌ها پر شده باشد، بیش‌تر، به خودی خود، شبیه به شهری بود که جاده‌هایی داشت و مسیرهای به هم پیچیده؛ کوچه‌هایی داشت و مسیرهای میانبر.
درست مانند یک شهر، بخش‌هایی از آرشیو مملو از فعالیت بود. اتاق کتابت، از ردیف‌های میزی پر شده بود، که پشت‌شان اِسکریوها با زحمت فراوان، با جوهرهای سیاه و تازه، مشغول به ترجمه بودند یا نسخه‌برداری از متونی که رو به محوشدن بود؛ سالن تفکیک، در تکاپوی اِسکریوهایی بود که کتاب‌های مختلف را جدا می‌کردند و در جایشان در قفسه‌های دیگری قرار می‌دادند؛ اتاق بچه‌بازی، خدا را شکر، چیزی نبود که خیال می‌کردم، در‌عوض محلی بود که کتاب‌های تازه از راه رسیده را پیش از افزودن‌شان به مجموعه، گندزدایی می‌کردند.
فهرست‌نگارکده، صحاف‌خانه، پیچ، دست‌نوشتار، همه این‌ها همیشه مانند کندوهای زنبور، در جنبُ‌جوش اِسکریوهایی صامت و کوشا بود.

فصل ۲۲ تا ۲۹

۸۶ صفحه


فِلا را دیدم که سرش را چرخاند تا سیمون را ببیند – طوری که انگار از دیدن او که آنجا نشسته، تعجب کرده است. نه؛ تقریباً مانند اینکه تا به آن لحظه، تنها داشت فضای دور و اطرافش را اشغال می‌کرد – مانند بخشی از مبلمان خانه. ولی اینبار، زمانی که به او نگاه کرد، تمامیت او را در نگاهش قرار داد: موهای رنگ خاکیش، خط چانه‌اش، خط شانه‌هایش که زیر پیراهنش آشکار بود. اینبار که او را نگاه کرد، واقعاً او را دید.
بگذارید اینگونه بگویم: ارزش این همه زمان عذاب‌آور و اعصاب‌خُردکن را داشت که در آرشیو به جستجو بپردازیم تا در نهایت بتوانیم چنین رویدادی را ببینیم. ارزش خون و ترس از مرگ را داشت تا ببینیم که آن دختر عاشق این پسر می‌شود. حتی به مقداری کم. حتی به نفسی از آن. حتی آنقدری ضعیف که خودش هم احتمالا متوجه آن نشده باشد. آن قدر نمایشی نبود که مثلاً برقی از آسمان بزند و رعدی پس از آن؛ بیش‌تر شبیه به جرقه‌ای بود که با برخورد سنگ چخماق  روی فولاد ایجاد می‌شود و خیلی سریع‌تر از آن است که بتوانید آن را ببینید، ولی با این حال می‌دانید که وجود دارد؛ اما در اعماقی که نمی‌توانید ببینید، برافروزی می‌کند.

فصل ۳۰ تا ۴۰

۱۱۶ صفحه


در، به اندازه شکافی باز شد، و سپس محکم و کامل گشوده شد. آستین‌های ردای سیاهش، با نسیمی که از بازشدن در ایجاد شده بود، به اهتزاز درآمد.
لحظه‌ای متکبرانه به ما خیره شد، سپس سردرگم شد، و یک دستش را بالا برد تا یک‌طرف سرش را لمس کند. «وایسین، باشلقمُ یادم رفت؛» و در را با لگد پشت سرش بست.
دوباره در محکم باز شد. اینبار، تمام قاب در را دربر گرفته بود، و ردای تیره‌اش، خلاف شمع گرمی که پشت سرش روشن بود، بسیار خودنمایی می‌کرد. اینبار، کلاه ردایش را به سرش کرده بود، و دو دستش بالا بود. آستین‌های بلند ردایش، از هجوم هوا به پروازی قابل‌توجه درآمده بودند. همان هجوم هوا به کلاهش نیز اصابت کرد، و تا نصفه آن را از سرش کنار زد.
با گیجی گفت: «شِت؛» کلاه، همانطور نیمه‌رو-نیمه‌جدا از سرش مانده بود، و روی یک چشمش را پوشانده بود. دوباره در را با لگد بست.
ویلِم و سیمون، بدون تغییری در نگاه ماندند. جلوی هرگونه اظهارنظری را از جانب خودم گرفتم.
لحظه‌ای را در سکوت گذشت. سپس، صدایی خفه از سمت دیگر درآمد. «می‌شه دوباره در بزنین؟ وگرنه خیلی درست به نظر نمیاد.»
اطاعت‌کنان، ویلِم دوباره به سمت در رفت، و در زد. یک‌بار، دوبار، و بعد در کامل باز شد، و ما با قامت بلندی با ردایی تیره مواجه شدیم. باشلق ردایش، چهره‌اش را تیره کرده بود، و آستین‌های ردایش، در جریان باد بود.
با صدای آهنگین و پرطنینی که کمی در باشلق بزرگش خفه شده بود، اعلام کرد: «که بود که تَبورلین کبیر را فراخواند؟» یک دستش را به حالت نمایشی تکان می‌داد. «تو! سیمون!» توقفی شد، و صدایش آن حالت نمایشی و پرطنینش را از دست داد. «امروز، تو رو دیده بودمت، نه؟»
سیمون، با سر تأیید کرد. احساس کردم که می‌توانم خنده را در فضای اطرافش حس کنم که مشغول پریدن در جستجوی راهی برای گریز است.

فصل ۴۱ تا ۵۲

۱۰۰ صفحه


چهار مرد قدبلند را دیدم که مقابل آتشدان ایستاده‌اند. سرشانه رداهای سنگین‌شان، از برف آب‌شده خیس شده بود. صورت‌های عبوسی داشتند.
سه‌تای آن‌ها، کلاهک‌های گرد سیاهی بر سر داشتند، که نشان می‌داد ضابطین هستند؛ و اگر همین، بیانگر دلیل حضورشان نبود، هر کدام‌شان چماق بلوطی بسته به آهن بلندی نیز در دست داشتند. همچون شاهین‌های تیزبینی به من چشم دوخته بودند.
چهارمین مرد، پشت سر آن دیگری‌ها ایستاده بود. کلاه ضابطین را بر سر نگذاشته بود، و اصلاً نزدیک به بلندی و چهارشانه‌ای سه تای دیگر نیز نبود. با وجود آن، حالتش جار می‌زد که از مقامات است. چهره‌اش نحیف و عبوس بود، و کاغذ پوستی سنگینی را که با مهرهای متعدد سیاه و رسمی‌شکلی چینش شده بود، بیرون آورد.
نیازی به این نیست که بگویم، کاملاً غافلگیر شدم.
یکی از ضابطین، زنجیر آهنی درازی را بالا گرفت. تا به اینجای کار، جاخورده‌تر از آن بودم که ترسی داشته باشم؛ اما دیدن آن مرد عبوس‌چهره، که جفت دستبند سیاه آهنی را از کیسه‌ای بیرون می‌آورد، مرا در چنان وحشتی غرق کرد که تمام استخوان‌هایم به آب بدل شد.
تمام حضار اَنکِر، به‌زنجیر‌کشیده‌شدن و دستبند‌خوردنم را نگاه می‌کردند. بعضی‌هایشان، چهره‌هایشان دچار شوک بود؛ بعضی‌هایشان نیز گیج بودند؛ اما اکثریت‌شان، تنها وحشت کرده بودند. هنگامی که ضابطین مرا کشان‌کشان از لابلای جمعیت، عبور می‌دادند، به ندرت، تعدادی انگشت‌شمار از مخاطبینم، حاضر به تلاقی نگاه با من بودند.
راه دراز و طولانی‌ای را تا ایمره، پیاده بردند. از روی پل‌سنگ، و جاده وسیع و صاف بزرگراه سنگی، عبور دادند. و تمام آن را نیز با دستبندهای آهنی سرد و زنجیرهای بسته با پاهایم، در آن باد سوزناک زمستانی؛ تا زمانی که دستان و پاهایم، به سوزش افتاد و پوستم را یخ زد.

خانهورود به حساب کاربریسبد خرید
کالاهای اصلکالاهای اصلارسال سریعارسال سریعپرداخت آسانپرداخت آسان

استان: مازندران، قائم شهر، راه آهن ، آزادی75، پنجاه‌متر جلوتر از پایگاه 115، پلاک: 28.0، طبقه: همکف، کد پستی 4764754445
ثابت: 01142035862

فروشگاه پارادایم، عرضه کننده محصولات اصل با کیفیت با مناسب‌ترین قیمت‌ها می‌باشد.

جستجو
سایت ساز و فروشگاه ساز یوتاب